کد مطلب:90294 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:131

شر از دیدگاه فلاسفه











در اینجا بی تناسب نیست كه به مسئله ی شرور و بدیها، از دیدگاه فلسفه توجه نموده، سپس به شرح عبارات بعدی بپردازیم.

مسئله ی شرور و بدیها، از مسائل مهم فلسفه است. وجود شرور و بدیها، از قبیل مرگ و میرها، بیماریها، مصیبتها، آفتها، فقر و ناتوانیها، دردها و رنجها، زشتی ها و تشویهات خلقت، نابرابریها و تبعیضها در خلقت و اجتماع، جنگها و درندگیها، تنازع بقاء جانوران و بالاخره وجود شیطان و نفس اماره، سبب شده است كه برخی در حكمت بالغه و نظام احسن، خدشه كنند و بگویند اگر جهان با حكمت بالغه ی الهی اداره می شد و نظام موجود نظام احسن بود، اموری كه لغو و بیهوده، یا مضر و زیان

[صفحه 142]

آورند، در جهان وجود نمی داشت. شرور و بدیها سبب شد كه عده ی دیگر، به «ثنویت» گرایش كنند، از راه اینكه چون اشیاء و موجودات، منقسم می گردند، به خیرات و شرور و این دو قسم با هم تباین ذاتی دارند، امكان ندارد كه از مبداء واحد، صادر شده باشند. پس هر یك از این دو قسم، مبداء و منشاء جداگانه دارند.

البته شرور و بدیها، در كسانی كه فكر ثنویت را به وجود آورده كه مبدء هستی را صاحب شعور و اراده می دانند و مدعی هستند، موجودی كه در ذات خود اراده خیر دارد، ممكن نیست اراده ی شر داشته باشد و موجودی كه در ذات خود اراده ی شر دارد، ممكن نیست اراده ی خیر داشته باشد. پس جهان دارای دو مبدء است: یكی خیر محض است و جز خیر و نیكی نمی خواهد و دیگری شر محض است و جز شر و فساد نمی خواهد. اما در منطق كسانی كه به مبدا یا مبادء شاعر مدرك قائل نیستند و معتقد نیستند كه در مبداء یا مبادء هستی، تمیز و تشخیص خیر و شر وجود دارد، نیازی به فرضیه ی «ثنویت» نیست.

فكر دیگری كه مولود شرور و بدیهاست، خدشه در عدل الهی است. می گویند عدم تعادلها و نابرابریها، در خلقت و اجتماع با عدل الهی سازگار نیست. فلسفه های مبتنی بر بدبینی و فلاسفه ی بدبین جهان كه كم و بیش، در همه ی جهان وجود داشته اند، مولود احساس شرور و بدیها می باشند.

فلاسفه و حكمای الهی، در مقابل حل شبهه ی شرور و بدیها، سه قسمت را مورد بحث و مطالعه قرار داده اند:

الف. ماهیت شرور و بدیها چیست؟ و چه ریشه ای دارند؟

ب. تفكیك ناپذیری خیرات و شرور از یكدیگر و غلبه ی خیرات بر شرور.

ج. فواید و آثار شرور و بدیها و اینكه هر شری، خیری را به دنبال خود می آورد.

اما قسمت اول. یك تحلیل و سیر و تقسیم عقلی، ثابت می كند كه شر از نیستی برمی خیزد نه از هستی. یعنی آنچه بد است یا خود عدم است، مانند: كوری، فقر، ناتوانی، نابرابریها، زشتی، پیری ها و مرگها (به اعتباری) یا چیزی است كه منشاء

[صفحه 143]

فقدانات و اعدام می گردد، مانند موذی ها، آفتها، بلاها، ظلمها و تجاوز به حقوقها، سرقتها و فحشاها و از این قبیل است اخلاق فاسد مانند: كبر، حسد، بخل و غیره.

مرگ، فقر، پیری، ناتوانی و زشتی، از آن جهت بد است كه آدمی، فاقد حیات، ثروت، قوت، جوانی و زیبایی است. فقدان و نداشتن بد است. موذیها، آفتها و بلاها و امثال اینها از آن جهت بد می باشند كه وجودشان، منجر به سلب حیات و نعمت می گردد.

پس می توانیم بگوییم كه وجود، مطلقا خیر و عدم شر است. البته هر عدمی، متصف به شریت نمی شود. آن عدم متصف به شریت می گردد كه عدم ملكه باشد، یعنی هرگاه موجودی باشد كه استعداد یك كمال خاص، در او وجود داشته باشد و آن كمال خاص، وجود پیدا نكند و یا پس از وجود، به عللی معدوم گردد، عدم چنین كمال كه به عنوان یك حالت خاص و صفت آن موجود واقع می شود شر است. از اینجا معلوم می شود كه فكر ثنویت، اساس درستی ندارد، زیرا اشیا و موجودات، واقعا دو دسته و دو صنف نیستند، صنف خوبها و صنف بدها. بدیها یا نیستیهایی هستند، پس در صنف موجودات، قرار نمی گیرند و یا هستیهایی هستند كه از آن جهت كه هستند، بد نیستند، بلكه خوبند و فاعل آنها، همان فاعل خیرات است، از آن جهت بد هستند كه منشاء بدی و نیستی، در موجود دیگر شده اند، یعنی به حسب وجود فی نفسه، خوبند و به حسب وجود نسبی و قیاسی بدند، بنابراین اعتباری است و نیازی به فاعل و جاعل ندارد، پس بدیها، چه بدیهای بالذات از نوع اعدام و فقدانات اند و چه بدیهای نسبی و بالقیاس كه از انواع موجوداتند، یا فاعل و جاعل ندارند و یا فاعل و جاعل آنها فاعل و جاعل خیر است و نیازی به فرض و جاعل دیگر ندارند و جعل وجود واقعی آنها كه وجود فی نفسه آنهاست، جعل خیر است، نه جعل شر

و اما جواب شبهه ی منكرین حكمت بالغه و نظام احسن.

اگر ادعای آنها، به این صورت باشد كه وجود شر و بدیها، از این جهت، دلیل بر

[صفحه 144]

عدم حكمت بالغه است كه اگر حكمت بالغه ای در كار بود، شرور و بدیها را نمی آفرید. پاسخ آنها همان است كه به ثنویین داده شد، یعنی در جواب آنها نیز، گفته می شود كه شرور یا اعدام و نیستی ها هستند و یا هستی هایی كه منشاء اتصاف آن هستی ها به شریت، نیستی ها می باشند. ولی ممكن است كه شبهه به این صورت تقریر شود كه هر چند شرور و بدیها، از نیستی ها برمی خیزد، ولی چرا عالم طوری آفریده نشد كه به جای نیستی ها، هستی ها و به جای فقدانات، كمالات بوده باشد، اشكال این نیست كه چرا بدیها را آفرید؟ اشكال این است كه چرا خلاء حاصل از نیستی ها را با خلقت و آفرینش خوبها و خوبیها پر نكرد؟

پس اشكال، در آفریدن بدیها نیست كه گفته شد عدمی هستند، اشكال در نیافریدن خوبیها به جای این بدیهاست. چرا به جای مرگ، حیات دائم، به جای فقر و ناتوانی، ثروت و قدرت، به جای زشتی، زیبایی، به جای مصیبتها و رنجها و دردها، خوشیها و لذتها و به جای نابرابریها برابریها نیافرید؟، بدیهی است كه عدمی بودن شرور، برای پاسخ به این شبهه كافی نیست. اینجاست كه باید وارد مرحله ی مطلب دوم خود بشویم، یعنی تفكیك ناپذیری شرور از خیرات و غلبه ی جانب خیرات بر شرور.

منشاء شرور و به عبارت دیگر، منشاء این خلاها، فقدانات و نقصانات یا عدم قابلیت ماده ی برای پذیرش كمال خاص است و یا قابلیت ماده برای تضاد است.

این دو خاصیت، از ماده تفكیك ناپذیر است، همچنانكه تضاد میان صور حقایق عالم طبیعت، از لوازم وجود هستی آنهاست و لازمه ی این نحو از وجود است. وجود و هستی، در مراتب نزول، طبعا با نقصانات و فقداناتی توام می گردد، هر مرتبه از وجود، ملازم است با فقدان خاص، هر یك از مواد و صور این عالم نیز، خواه ناخواه، دارای درجه ای از فقدان است.

این یك توهم است كه ماده باشد، ولی قابلیت قبول تضاد و تزاحم نداشته باشد و یا باشد و در هر شرایطی قابلیت هر صورتی را داشته باشد. همچنانكه یك توهم محض است كه حقایق و صور عالم وجود داشته باشد، ولی میان آنها تضاد و تزاحم

[صفحه 145]

وجود نداشته باشد. لازمه ی هستی طبیعت مادی، یك سلسله نقصانات و فقدانات و تضاد و تزاحمها است.

پس یا باید این جهان نباشد، تا موضوع از اصل منتفی گردد و یا باید مقرون به همین فقدانات و نقصانات و تزاحمها باشد.

اینجاست كه مطلب دیگری پیش می آید و آن اینكه، جانب خیرات حقایق این عالم غالب است یا جانب شرور آنها؟ مثلا لازمه ی وجود آتش و قابلیت احتراق برخی از مواد این است كه در شرایط خاصی، احتراق واقع شود، در میان احتراقها، احیانا احتراقهایی است كه شر است، مانند: آتش سوزیهای عمدی و غیرعمدی كه صورت می گیرد. آیا مجموعا جانب خیر و فایده ی آتش، غلبه دارد، یا جانب شر و زیان آن؟ آیا آتش بیشتر عامل نظام است، یا عامل اختلال؟ مسلما جانب خیر، در آن غلبه دارد، پس امر دایر است میان اینكه آتش، اصلا وجود نداشته باشد و یا آتش باشد با مجموع خیرات و شروری كه دارد. آنگاه باید دید كه مقتضای حكمت بالغه، این است كه خیر كثیر فدای شر قلیل گردد؟ یا برعكس دفع شر قلیل فدای خیر كثیر گردد؟ مسلما شق دوم صحیح است، بلكه منع خیر كثیر، برای دفع شر قلیل، خود شر كثیر است و منافی حكمت بالغه است.

حكما می گویند: موجودات به حسب فرض ابتدایی، پنج نوع فرض می شوند: خیر محض، شر محض، خیر غالب، شر غالب و متساوی.

می گویند: ما موجودی نداریم كه شر محض یا شر غالب و یا خیر و شر و متساوی باشد، آنچه هست یا خیر محض است و یا خیر غالب.

پس معلوم شد، تفكیك شرور از خیرات، توهم محض است و عقلا محال است، نظامی احسن از نظام موجود، یك توهم بیش نیست، پس: لیس فی الامكان ابدع مما كان.

اما مرحله ی سوم، گذشته از اینكه شرور از لوازم وجود خیرات این عالم می باشد، خود آنها به نوبه ی خود، مبداء و منشاء خیرات كثیر می باشند. بر وجود آنها منافع و مصالح

[صفحه 146]

فراوانی، مترتب است، به طوری كه اگر شرور نباشد، خیرات و بركاتی نخواهد بود.

اولا برخی از این شرور، از قبیل مرگ و پیری، لازمه ی تكامل روح و تبدل آن از نشئه ای به نشئه دیگر است، همانطوری كه گردو از ابتدا آمیخته ای است از پوست و مغز و تدریجا هر چه مغز كمال می یابد از پوست، جدا می شود و مستقل می گردد، تا آنجا كه پوست، فلسفه ی خود را از دست می دهد و باید شكسته شود، تا مغز آزاد گردد، روح نیز، نسبت به بدن همینطور است.

ثانیا اگر همین تزاحمها و تضادها نباشد و صورتی كه عارض ماده شده است، برای همیشه باقی بماند، ماده قابلیت صورت دیگر، پیدا نمی كند و برای همیشه باید واجد یك صورت باشد و این خود مانعی است برای بسط و تكامل نظام هستی. در اثر تضادها و تزاحمها و بطلان و انهدام صورتهای موجود، نوبت به صورتهای بعدی می رسد و هستی بسط و تكامل می یابد، از اینرو حكما گفته اند: «لو لا التضاد ما صح دوام الفیض عن المبدا الجواد.»

ثالثا وجود شرور و اعدام، در تكمیل وجود موجودات و در ایجاد حركت و جنبش و سوق دادن آنها، به كمال و صیقل دادن آنها، مفید و موثر و شرط حتمی است.

پس از گفتار و نظریات فلسفه، در مسئله ی شرور و بدیها، باید دید، انسان چرا از خیر گاهی روگردان و به سوی شرور می رود؟ با اینكه شرور نقایص و كمبود است، چرا انسانی كه منشاء وجودش، فیض الهی است و فیض خیر محض است و باید فیض زا باشد، به سوی بدیها كه عدمهاست یا منشاء نقایص است رومی آورد؟ و چرا از صفات پسندیده ای كه خود، خیر و منشاء بسی خیرات است، بهره نگرفته به سوی رذائل اخلاقی كه منشاء اعدامات است و شر صفت، روانه می شود؟

پاسخ این پرسشها و چراها، در یك كلمه، خلاصه می شود و آن اینكه فلاسفه گفته اند: بین فعل و فاعل، مراد وجود معلول از پی وجود علت، سنخیت وجودی و رابطه ی ذاتی است كه این رابطه، مقوم استناد فعل خاص، به فاعل خاص می باشد. در این صورت، فعل «معلول» مرتبه ی نازله ای از وجود علت «فاعل» است و علت «فاعل»

[صفحه 147]

مرتبه ی عالیه و بالاتری از وجود معلول و فعل خواهد بود.

با این توضیح كه اگر سنخیت بین فعل و فاعل، معلول و علت نباشد، این فاعل به این فعل و این فعل به این فاعل، اختصاص نخواهد داشت، یعنی هر فاعلی و علتی، می توانست هر معلولی و فعلی را به وجود آورد، با اینكه چنین نیست، ناگفته نماند كه عین این مطلب، درباره ی علل دیگر از قبیل: صوری، مادی و غایی گفته اند، اما در بین این علل ها، چون علت فاعلی است كه معطی شی ء و دهنده ی شی ء است و نمی تواند فاقد آن شی ء باشد، از قوت سنخیت بیشتری برخوردار است.

بنابراین كمال وجود معلول، در وجود علت، در مرحله ی نازله و كمال وجود همان علت، در معلول، در مرتبه ی صاعده، می باشد. بنابراین علت فاعلی افعال وجود سراسر كمال آنهاست. تجسد ایمان، در پی عقیده ی پاك، علت وجود افعال پسندیده ی آنهاست. این سنخیت در تمام ابعاد گسترده ی افعال پرواپیشگان وجود دارد، از اینرو پرواپیشگان كه معلمان اخلاق و مهذبان نفوس اند، قافله سالار وجود عینی اخلاق، در جامعه می باشند و از منشاء شرور و آفات اخلاقی كه حب دنیا، حب ریاست، محبت مال، حب شهوات و مانند اینهاست، فاصله ی زیادی دارند، بداندیشیها، حسادتها، بدگوییها و دشمنیها، معالیل یكی و یا همه ی علل فوق الذكر می باشند و رحم، محبت، نوازش، حق گویی، خیراندیشی و نظایر اینها، در دلهائی كه آكنده از سیئات اخلاقی است، جایی ندارند، حب ریاست، آنچنان تیرگی را ایجاد می كند كه برادر، برادر را نمی شناسد و برای یكه تاز بودن در این صحنه، به نابودی یكدیگر اقدام می نماید و حتی از پیكر بی جانش نیز، انتقام می گیرد.


صفحه 142، 143، 144، 145، 146، 147.